جوان آنلاین: قرارمان برای مصاحبه گلزار شهدای کرمان بود. با اینکه منزلش از گلزار فاصله زیادی داشت، اما دعوتم را پذیرفت و برای ساعاتی میهمان شهدای لشکر ۴۱ ثارالله در گلزار شهدای کرمان بودیم. فاطمه جلالی همسر شهید یدالله سلیمانی است. شهیدی که به گفته خود با امام خمینی (ره) بیعت کرده بود و باید میماند پای همه قول و قرارهایی که با امامش داشت. او پای عهدش با ولایت ماند و شهادت در عملیات کربلای ۵ مزد همه مجاهدتهایش شد. حاج قاسم در شهادت او و همرزمانش گریست و گفت: «کمر لشکر ۴۱ ثارالله با شهادتشان شکست.» آنچه در پیمیآید ماحصل همکلامی ما با فاطمه جلالی همسر شهید یدالله سلیمانی است در روزهای منتهی به سالروز شهادتش...
فاطمه جلالی همسر شهید کار در رستوران
در گلزار شهدای کرمان با همسر شهید همراه شدم تا او از همسرانههایش برایم روایت کند. شهید یدالله سلیمانی در سال ۱۳۳۵در منزل عشایری به دنیا آمد. با زندگی عشایری بزرگ شد و برای تحصیل به مدرسهای در روستای قنات ملک رفت، اما مشکلات زندگی سبب شد او تا سال سوم ابتدایی درس بخواند و نتواند ادامه تحصیل بدهد. یدالله سومین فرزند خانواده بود که برای کمک به امرار معاش خانواده به کرمان رفت و در یک رستوران مشغول به خدمت شد. او حقوقش را به خانواده میرساند تا هم کمکی به وضعیت اقتصادیشان شود و هم هزینه تحصیل بچهها فراهم شود.
آتش در مغازه مشروب فروشی!
همسر شهید در ادامه به فعالیتهای انقلابی شهید اشاره میکند و میگوید: «آن زمان چند نفر از بستگان یدالله به نام شهید احمد سلیمانی و شهید تاجعلی سلیمانی و شهید باران فرجی هم در کرمان کار میکردند. آنها با اینکه نیروهای کلانتری در تعقیبشان بودند، یک مغازه مشروب فروشی را با همه بطری مشروبهایش به آتش کشیدند. یدالله همچنین در تظاهرات کهنوج، بندرعباس و کرمان که سینما مهتاب را به آتش کشیدند شرکت داشت. کمی بعد منزل عشایری پدری از منطقه کهنوج به منطقه قشلاق روستای قنات ملک آمد. شهید همیشه گوش به امر دستورات حضرت امام بود و با تشکیل سپاه او به عنوان نیروی کادر در سپاه مشغول شد.»
نماز و جواب مثبت
همسر شهید از فصل آشناییشان اینطور میگوید: «من و یدالله با وساطت و معرفی خالهاش با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم. من در زمان مجردی خواستگارهای زیادی داشتم. پدرم برای انتخاب همسر آیندهام به معنویت و ایمان طرف مقابل اهمیت زیادی میداد. میگفت باید با خدا باشد. او یکنماز خانه داشت. پدرم از هرکسی که به خواستگاریام میآمد میخواست نماز بخوانند. وقتی نماز خواندنشان را میدید و ایرادی نمیدید، میپذیرفت. وقتی یدالله آمد و نماز خواند. پدرم به من گفت من ایرادی در نماز خواندن او ندیدم. اعتقادات و باورهایش بسیار ارزشمند است. ما سال ۱۳۵۹ عقد و سال ۱۳۶۰ عروسی کردیم. روز عروسی ما مصادف شد با شهادت رجایی، یدالله گفت من امروز داغدارم. برای همین مراسم در سکوت و بدون جشن و شادی برگزار شد. مردم عشایر رسمهای خاصی دارند، اما یادم هست یدالله به اطرافیان گفت اگر بخواهید شادی کنید میگذارم و میروم. ماحصل ازدواج من و یدالله سه فرزند است که از او به یادگار دارم، فرزند اولم سمیه متولد سال ۶۱، فرزند دومم محمد متولد سال ۶۳، فرزند سومم احمد متولد سال ۶۵ است. شهید احمد سلیمانی پسرعمه یدالله بود، وقتی به شهادت رسید یدالله بسیار بیتابی میکرد تا اینکه احمد به خوابش آمد و گفت خدا به تو پسری عطا خواهد کرد. وقتی پسرمان متولد شد، یدالله او را به یاد پسر عمهاش، احمد نامگذاری کرد.»
بیعت با امام خمینی (ره)
او میگوید: «یدالله با آغاز جنگ وارد میدان جهاد شد. به من میگفت تو به خاطر خدا با من ازدواج کردی، یادت هست وقتی به خواستگاریات آمدم، پدرت میگفت من دخترم را به یک شهید شوهر میدهم! یدالله از من عذر خواهی میکرد و میگفت من در زمان انقلاب با امام خمینی (ره) بیعت بستم و باید با تمام وجود در خدمت انقلاب باشم. اگر میدانستم جنگی هم در پیش داریم ازدواج نمیکردم. میدانم نگهداری از بچهها سخت است. اما آنها را به خدا و بعد به تو میسپارم میدانم در غربت هستی و با رفتنم غریبتر میشوی، اما اگر نروم در قیامت جلوی ما را میگیرند و ما چگونه میخواهیم پاسخ دهیم. جواب دادن سخت است.
من هم میگفتم ما هم در این دوره وظیفهای داریم که باید آن را انجام بدهیم. او هم راهی میدان جهاد شد. او تا سال ۶۵ در جبهههای جنگ حضور داشت و در ۲۰ عملیات شرکت کرد. شهید یدالله سلیمانی دو بار زخمی شد. یک مرتبه از ناحیه کمر که مدتی در خانه بستری بود و هنوز زخمش التیام نیافته بود که مجدداً راهی شد و مرتبه دوم که در میدان جنگ دچار موج شدید انفجار شد.»
محبتی که از آن سرشارم
کمی بعد میرود سراغ شاخصههای اخلاقی شهیدش و میگوید: «یدالله سلیمانی، بنده مخلص خدا و مظلوم بود. با وجود اینکه چند سالی با او زندگی کردهام، اما حرف زدن در مورد او برایم سخت است... یدالله خیلی مهربان بود. او بسیار فقیر نواز بود. آن زمان در جستوجوی ایتام بود و به آنها رسیدگی میکرد. وقتی از جبهه میآمد به خانواده شهدا سر میزد و به آنها ابراز محبت میکرد و خودش را کوچکشان میدانست. من فکر میکنم اینها آسمانی بودند و زمین برایشان تنگ و جای ماندن نبود. او در این پنج سال همسنگریام مرا سرشار از محبت خود کرد.
محبتی که دیگر همسان آن را از کسی ندیدم و نخواهم دید. او مرا در حسرت عشق و محبتش نگذاشت. من از محبتش سرشارم. دیگر حسرتی به دل ندارم آنقدر که همسرم خوب و مهربان بود و به من و خانواده توجه داشت گویی عمر طولانی در کنارش بودم. او برای من که مادر نداشتم مادر، خواهر، برادر، پدر و رفیق بود. من و یدالله در این پنج سال طوری زندگی کردیم که همه به ما میگفتند شما یک روح در دو بدن هستید. هیچ کدام ما تعلقی به مال دنیا نداشتیم. برای ما تقوا، ایمان و اعتقادات مهم بود. وقتی ازدواج کردیم فقط خدا در زندگی ما جاری بود. یدالله میگفت فاطمه زندگی من بهشت است. میگفت من برای شهادت به جبهه نمیروم که اگر به این عاقبت بخیری برسم که خدا را شکر میکنم، اما من برای حفظ اسلام میروم. اگر جنگ تحمیلی به پایان برسد برای آزادی قدس و مردم فلسطین میروم. من وقتی میدیدم ایشان این طور فکر میکند، خیالم راحت میشد.»
آموزگاری، چون حسین (ع)
همسر شهید ادامه میدهد: «خیلی هوای من را داشت وقتی از جبهه برمیگشت عهدهدار همه امورات خانه میشد به من میگفت حالا شما استراحت کن نوبت من است که خدمت کنم. همه امور و کارهایش برای خدا بود. یک مرتبه از او خواستم ما را با خودت ببر گفتم من در این روستا و در یک بیابان هستم، من را هم با خودت ببر، گفت فاطمه جان چه خواستهای از من داری؟ نمیتوانم اینکار را کنم. وقتی اینجا هستی خیالم راحت است پدرت کمک حالت میشود. وقتی بچهها را باردار بودم یا بعد از آن به حلال بودن آنچه به بچهها میدادم بسیار سفارش میکرد. حتی میگفت نکند بچهها را بینوبت به دکتر ببری. اینها اشکال دارد خیلی حواست باشد.
همیشه خودش را بدهکار مردم میدانست همیشه مدافع محرومین و در کنار مظلومین بود. این طور بود که من از عشق و محبت او سیراب شدم. یک روز عکس یک شهیدی که سر نداشت را نگاه میکردم که به من گفت دوست دارم من هم مثل حسین (ع) به شهادت برسم. میخواهم به آن مظلومیت امام حسین (ع) برسم. در یکی از نامههایش نوشته بود، فاطمه فخر کن خداوند همسری به تو داده که در راه حق و حقیقتی میرود که آموزگار آن حسین (ع) است.»
و چشمانی که بدرقهاش کرد
وی در ادامه از آخرین وعده خداحافظیشان روایت میکند و میگوید: «یادم هست در آخرین بار که میخواست به جبهه برود سر قبر شهید احمد سلیمانی رفت و گفت شما لیاقت شهادت داشتید ما را هم شفاعت کنید و درست دو ماه بعد در تاریخ ۲۰ دیماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای۵ در کانال ماهی مدت ۴۸ ساعت در محاصره نیروهای بعثی بودند که مقاومت کردند و نهایتاً به فیض شهادت نائل شدند.
در جایی نوشته بود، وقتی رزمندهای میخواهد به میدان جهاد برود و شهادت نصیبش شود درودیوار خانه به حال او اشک میریزند. همیشه وقتی او میخواست به جبهه برود من او را از روستای محل زندگیمان تا شهرستان بدرقه میکردم. اما این بار، چون تازه فرزندم متولد شده بود نمیتوانستم همراهش بروم. یدالله به من گفت فاطمه جان میخواهی با من بیایی تا محل اعزام؟!
گفتم نه من نمیتوانم این بار همراهیات کنم. بعد آمد انباریمان یک صندوقچه بزرگ داشتم که لباسهایم در آن قرار داشت. دیدم لباسها را بالا و پایین میکند و داخل صندوقها را میگردد، گفتم یدالله در جستوجوی چه هستی؟ گفت آمدهام ببینم چه چیزی کم داری؟ تا پدرت را همراه خودم ببرم و آنها را تهیه کنم و بدهم پدر برایت بیاورد. گفتم خدا خیرت بدهد، من همه چیز دارم. نیاز به وسیلهای ندارم. پرسید سمیه بیدار است، گفتم خودت گفتی لحظه رفتن بیدارش نکنم! لحظه خداحافظی خیلی لحظه سختی بود، هم برای من و بچهها و هم برای او. وقتی میرفت با خود میگفتم شاید این آخرین باری باشد که من او را بدرقه میکنم.
ما در روستایی دور از شهر زندگی میکردیم. خانه ما تقریباً در یک بیابان بود. یدالله رفت و چشمان من تا جایی که او را میدید، بدرقهاش کرد. هیچ وقت از امکانات دولتی یا خانه سازمانی استفاده نکرد. گفت مگر من برای بیتالمال چه کردهام که از امکانات آن استفاده کنم. فردای قیامت جواب شما و بچههایم را میتوانم بدهم که از لحاظ امکانات در مضیقه هستید، اما نمیتوانم جواب خدا را بدهم. نهایتاً او را بدرقه کردم و او رفت.»
نامه ممهور به مهر شهادت
خانم جلالی میافزاید: «یدالله در جبهه بود تا شب عملیات کربلای ۵، یک شب خواب دیدم که یدالله پرچم در دست دارد و نیروها پشت سرش و در حال حرکت به سمت دشمن هستند. گفتم یدالله تو را به خدا بیا تا من یکبار دیگر تو را ببینم. ۴۰ روزی میشود که من شما را ندیدهام.
گفت نه! من نمیتوانم برگردم. برگشتن من با خدا است. شما برگرد. قبل از شهادتش یعنی ۱۹ بهمن ماه هم خواب دیدم که همه خانه را خون گرفته از در و دیوار خانه خون میریخت. اینجا بود که متوجه شدم، او شهید شده است. فردای آن روز از شهرستان میهمان داشتم، من گریه میکردم و آنها میگفتند برای چه گریه میکنی! چرا اینطور میکنی؟
در این وضعیت بودم که خانم همسایه در را زد، وقتی در را باز کردم دیدم نامهای از طرف یدالله در دست دارد. یدالله قبلاً به من گفته بود، من قبل از شهادت خواب میبینم و خبر شهادتم را خودم در نامه مینویسم و به دست شما میرسانم. نامه را باز کردم، او نوشته بود فاطمه تا این لحظه که این نامه را مینویسم، حالم خوب است بعد از آن هرچه خواست خدا باشد. نامه را که خواندم زدم به سرم و به شدت گریه و بیقراری کردم. مادر یدالله که خانه ما بود آمد دستم را گرفت و گفت چرا با خودت چنین میکنی؟ گفتم یدالله شهید شده، من میدانم. پدرم که در روستای مجاور بود به خانهام آمد و اینچنین شد که خبر شهادت یدالله قطعی شد.»
گریههای حاج قاسم
او از حضور حاج قاسم برای تسلی خاطرشان در روزهای بعد از شهادت یدالله روایت میکند: «حاج قاسم و یارانش از آنجایی که مشغول ادامه عملیات کربلای۵ بودند، نتوانستند در مراسم تشییع و تدفین شهید یدالله سلیمانی شرکت کنند. بعد از شهادت یدالله، سردار سلیمانی برای تسلی خاطر به خانه ما آمد. وقتی من را دید که فرزند قنداق ۴۰ روزهام را در آغوش گرفتهام و گریه میکنم، بسیار ناراحت شد. او تا مرا دید گفت گریه نکنید بعد هم خودش به شدت گریه کرد. گفت باید من گریه کنم که با شهادتشان کمر لشکر ثارالله شکست، باید من گریه کنم که نیروهایم را در این عملیات از دست دادم و بعد از شهادتشان گویا پروبال لشکر ۴۱ثارالله شکست و دیگر پروبالی نداریم. بعد سردار سلیمانی روبه من کرد و گفت تو گریه نکن، بچههایت بزرگ میشوند و کنارت خواهند بود. من باید گریه کنم که چنین نیروهایی را از دست دادهام. آرامگاه ابدی شهید یدالله سلیمانی در گلزار شهدای روستای قنات ملک است.»
وصیتنامه
معاشر کسی باش که دلسوز اسلام و انقلاب باشد
شهید «یدالله سلیمانی باغشاه» در وصیتنامه خود آورده است: با کسانی معاشرت کنید که دلسوز اسلام و انقلاب باشند و با کسانی که با عمل خود انقلاب را یاری میدهند و شماای برادران عزیز سپاهیم مسیری را که شما انتخاب کردهاید مسیری است با مسئولیتی بس سنگین، حداقل آن مسئولیت حفاظت از خون شهید است. خدایا مرا در راهت ثابت قدم بدار و آرزوی شهادت و به امید جهاد در راه خداوند و امام و امت میروم و امروز افتخار ما این است که در راه (الله) عقیدهای جهاد میکنیم که به حقانیت آن کاملاً آگاهیم. انتظارم از خانوادهام این است که در مرگ من ماتم نگیرید و در نظر داشته باشید برادرانی را که در جنوب و غرب و در مکانهای دیگر با چه وضعی شهید شدند و همیشه گوش به فرمان امام باشید و از این نعمت گرانبها که خداوند نصیب ما کرده است حداکثر استفاده را بنمایید... خدایا از تو میخواهم که مرگ را شهادت در راه خودت زیر پرچم اسلام و اولیا خودت قرار دهی به خدا سوگند که فرزند ابیطالب چنین است که باکی ندارد او بسوی مرگ حرکت کند یا مرگ به او وارد گردد، چون حیات و مرگ به دست خداست و خداوند به آنچه میکنید آگاه است.